داخل کافه نشستم. لحظهی رفتنش رو لمس میکنم. حسی که انگار قلبم و تکتک
نخای وجودم داره به سمتی دری که ازش خارج شده، کشیده میشه. میشینم داخل
کافه و پلی لیست آهنگای پاپ زیبای کافه ادن که بیشتر حس جز رو داره رو گوش
میدم. دو دلم که برگردم خونه یا نه؛ هنوز بدنم به سمتی که پگاه ازش بیرون
رفته کشیده میشه.
تکیه سرم رو از پنجره بر میدارم و در حالی که به سختی صدام در میاد به پیشخدمت میگم که برام یک چایی بیاره.
همون جا ساعتی میشینم و حس رفتن پگاه رو لمس میکنم تا کافه خالی شه و ساعتی بگذره.
و حس فوقالعاده با پگاه بودن…
تکیه سرم رو از پنجره بر میدارم و در حالی که به سختی صدام در میاد به پیشخدمت میگم که برام یک چایی بیاره.
همون جا ساعتی میشینم و حس رفتن پگاه رو لمس میکنم تا کافه خالی شه و ساعتی بگذره.
و حس فوقالعاده با پگاه بودن…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر